۳۰ تیر ۱۳۹۰

خوابم که نبرد شعرم می‌آید

تا چهار شمرد، محضِ احتياط
بعد، تمامِ نوشته‌های نيمهِ‌تمام
دور ريخته شد
با بدرقه يک لبخند؛
با خيالِ راحت
از نو ...
این‌بار شايد تا پنج
... .

۲۰ اسفند ۱۳۸۹

روز تعطیل

ساعت شش صبح است که یکهو از خواب میپرم. خستگی مفرطی احساس میکنم. چشمهایم را می بندم. دلم میخواهد نیم ساعتی بخوابم. هی چشمهایم را باز میکنم.ساعت تکان نمیخورد لامصب. بیفایده است دیگر خوابم نمیبرد. در یخچال را باز میکنم. همه آبپرتقال را خالی میکنم در لیوانم. به زور به نصفش میرسد، یکجا سر میکشم. کامپیوتر را روشن میکنم. کوهن، درست درمان برایم میخواند. بدموقعیست لامصب. دوش نگرفته، لباس میپوشم. باید بروم بدوم یا یک چیزی مشابه دویدن.آنهم درمجتمع خودمان. دارم از در بیرون میروم گوشیم زنگ میخورد. یک جوری مردد میمانم. این ساعت بعید است کسی سراغم را بگیرد. یک هزارو سیصدوهشتادونه فکر از سرم میگذرد. با کفش میروم توی اتاق و گوشی را از لابلای پتو در می آورم. نگاهم بر صفحه گوشی میماند. شش روز هفته که گوشیم را برای ساعت هفت میگذارم که دیرم نشود،خواب میمانم و بعد خودم بیدار میشوم. آنوقت امروز که جمعه است ... .

۰۴ مهر ۱۳۸۹

ای کودکی های بربادرفته

این پروسه اسباب کشی جدا از پدردرآور بودنش،هی خاطرات زنده می کند،هی حسرت و شاید قطره ای اشک. هیچوقت خاطراتم را به این وسعت مرور نکرده بودم. هر تکه ای از وسایلم را که جابه جا می کردم، می رفتم به خاطره.از 83 به 79 و به پیشترش و به بعدترشان. کارتهای تبریک تولد با تاریخ هاشان، وای به قول مرحوم امین پور ناگهان چقدر زود دیر می شود. یک چیزهایی که در کُمدی جایی مانده بودند و سال به سال نمی دیدمشان. یک مجسمه قورباغه که زهرا عید 83 بهم داد. دقیقاً حالتش هم یادم هست که گفت از کجا و چطور خریده. یک سری هدیه های تولدم در دوران راهنمایی، هدیه رویا را که درکمد دیدم یادم افتاد آن سال. رویا من نمیدانم الان به چه مشغولی و کجایِ این کرهِ خاکی اما لازم دیدم بگویم مدادشمعی هایی هدیه ات را هیچوقت استفاده نکردم. نمی خواستم تمام شود. یا آن عروسک باربی با آن پایش که بعدها شکستم. کارنامه ترم اول دانشگاه. بلیطی که اولین بار تنهایی به یزد رفتم. عکس های مهدکودک. عکس هایی از دوستانی که هیچ خبری ندارم ازشان. دفتر خاطرات قدیمی که مد شده بود می دادیم دوستان مان شعر و یک خاطره می نوشتند. مطالبی که می نوشتم از روزانه هام. وخیلی خیلی چیزها که حوصله خوانش شاید نباشد؛ که شاید من به خاطراتم زنده ام.

۱۳ شهریور ۱۳۸۹

گذری بردوردست

مهم نیست چقدر به حافظ معتقد باشید یا نه، مهم نیست وزن شعرهایش را میدانید یا نه، مهم نیست شعرهایش را حفظ کرده یا میکنید یا نه! که آیا براهنی میخوانید یا فروغ. که آیا گریزی به خلوتتان داشته است یا نه.که براستی چندبار با فالهایش جوابتان را داده... .

مهم این است که وقتی به حافظیه میرویم، خواهی نخواهی کمی جو آدمی را میگیرد.

چند پله را میروم بالا. دست میکشم روی قبرش. جمعه استُ کمی خلوت. باهاش عکس دونفری میاندازم. میروم جز همانهایی که هرروزه با او عکس میگیرند. میشوم جزئی از خاطراتش. میشود جزئی از خاطراتم. مردی دوربین به دست همه چیز را فیلم میکند. اشتیاقش به حافظ است یا ثبت خاطره اش یا از روی عادتش میگیرد و سال به سال هم نگاهی بهش نمیاندازد، معلوم نیست. میدانی حافظ جان، من حوصله فیلم گرفتن نداشتم اما همین عکس دونفره مان را اکثر روزها تماشا میکنم. وقتی از حافظیه پا بیرون میگذارم، از پسر فالفروش فالی نمیخرم. آخر به گمانم هرکسی به دیدارت میآید زیرلب، فالش را میگیری. دروغ میگویم؟

۰۵ شهریور ۱۳۸۹

drafts

یادش به خیر یک استادی داشتیم که همیشه میگفت بهترین و مطمئن ترین جا برای نگه داشتن یکسری اطلاعات ایمیل است. یک مثالش هم این بود که مثلاً یک زمانی میشود، خدا هم میخواهد در یک بلاد کفری جایی ساکنیم، بعد دنبال یک شماره از دوستانمان میگردیم، از گوشی عهدبوقمان هم خبری نیست یا مثلاً دورش انداختهایم بس که به دردمان نمیخورده! خب اینجاست که ایمیل را در هر جایی میشود چک کرد و کار آدم راه میافتد. چندوقت پیش که گوشیم یک جورهایی حافظه بلند مدتش را از دست داد و خطم عوض شد در همین بلاد خودمان تازه، شماره یک سری دوستهای خیلی قدیمی را گم کردم. حالا کارشان هم که نداشتم اما امان از وسوسه:دی . فکر میکردم الان است که به خط قبلیم زنگ بزنند و از نگرانی راهی بیمارستانی جایی شوند. که یهو یادِ قضیه ایمیل افتادم. هرچند چندسالی بود دیگر به روز نشده بود، اما خب دلگرمی ست دیگر. دیگر عذاب وجدان نخواهم گرفت که کسی را نگران کرده ام :)) فکر خوبیست کلاً امتحانش کنید.

در باب این چهره که با آن زاده شدم، حرفهایی دارم... . به نوعی آغازگر کتاب آفریقایی نوشته ژان ماری گوستاو لوکزیلو ست. سرگذشتنامه و مربوط به نویسنده قرن بیستمی فرانسه است. اگر این روزها حوصله خواندن کتابهای طولانی را ندارید بخوانیدش، ضمن اینکه جایزه ادبی نوبل را هم برده است.

۲۸ تیر ۱۳۸۹

گم گشتگی

از بازی با گوشیم که خسته شدم، چشم گرداندم زنی بود میانسال که گفتن پیرزن برایش کمی بی انصافی بود. از آن زن هایی که می شد حدس زد حداقل نصف عمرشان را در فرنگ گذرانده اند و روشنفکرمآب. مقصد جفتمان یکی بود و جفتمان منتظر پرواز. آمد و کنارم نشست، دست در کیفش کرد و بعد هم سیگاری گیراند. لبخندی زد و گفت به دیدار اقوام دورش در یزد می رود. گفتم دانشجوام. برای بار دوم کیفش را باز کرد وبا آن یکی دستش که آزاد تر بود! کیف کوچکترش را درآورد. چندتا عکس از پسر و عروسش نشانم داد که ایران نبودند. گفت به شدت دلتنگِ نوه اش است. بعد هم گفت می خواهد عکسی از خودش برایشان ایمیل کند. خلاصه آن روز صحبتمان گرم شد. ازم خواست که بعد از رسیدن به مقصد تا کافی نتی، جایی او را ببرم که عکسهای جدید آنها را بگیرد و عکسِ جدید خودش را بفرستد. امروز دیگر چند سالی از آن روز گذشته؛ خانم میانسالِ آن روزها که شاید پیرزن دیگر بی انصافی نباشد برایت. من بعد از رسیدن به مقصد دیگر پیدایت نکردم که کافی نتی نشانت دهم.

۱۹ تیر ۱۳۸۹

هوا را از من بگیر، خنده ات را نه

وقتی شب ها در ستاره باران آن بالکن میخوابم، نوستالژی هایِ نوجوانیم را غریبانه حس می کنم، جایت خیلی خالی ست. فقط زودی خوب شو.

۱۱ تیر ۱۳۸۹

روزها

حیاطِ خانه که به طبیعتش گردُ خاکی باشد. آب که رویش بریزد و استشمامش که می کنی، بویی ست که آدم را نوستالژیک می کند. بویی که می شود احساسش کرد. و دوستش داشت زیاد. گویی بوی خاک باران خورده را می دهد، در این گرمای مفلوک.

۰۳ تیر ۱۳۸۹

که اینطور

تو با من می رفتی/
تو در من می خواندی/
وقتی که من خیابان ها را/
بی هیچ مقصدی می پیمودم/
تو با من می رفتی/
تو در من می خواندی*
* من از تو میمردم - تولدی دیگر - فروغ

۲۲ خرداد ۱۳۸۹

نابخشوده

راننده وانت غرقِ در افکارش است که ناگهان با پسر بچه ای تصادف می کند. با شتاب پیاده می شود. خدا را شکر می کند که پسر بچه که حدوداً سه ساله به نظر می رسد،سالم است.اما خوب پدر پسرک هراسان است. از راننده تقاضا می کند که تا بیمارستان ببردشان ؛هر چند جز ترسِ تصادف پسرک چیزیش نیست. راننده بی معطلی قبول می کند. پدر و پسرک در عقب ماشین جای می گیرند.راننده با خیالِ کمی آسوده می راند. دمِ بیمارستان راننده ماشین را متوقف می کند. پدر پیاده می شود و پسرک که با پای خود سوار شده بود در آغوش پدر است بی هوش. راننده تعجب می کند . پدر و راننده، پسرک را در اورژانش تحویل می دهند. پرستار گریه اش می گیرد. پسرک فقط 3 سال داشت. پدر فحش می دهد،ناله می کند.راننده باورش نمی شود پسرک سالم بود. راننده شک می کند. پرستار شک می کند. پزشکِ بالای سرِ پسرکِ مرده هم. پزشکی قانونی رای می دهد. پدری پسرکِ سه ساله اش به خاطرِ دیه ،کمی بعد از تصادف و در عقب ماشین با انگشتان دستش خفه کرد.
به کدام قانون پدر شدن را برگزیدی مرد!