۲۹ اسفند ۱۳۸۸

زندگی شاید همین باشد

شاید زندگی همین باشد،همه کارهایت را انجام بدهی تا سال نو به آغازیدن متمایل شود.من تمام این سالها ،نتوانستم بزرگ شدن سال را ببینم.یعنی هیچی نتوانست مرا متقاعد کند که سال هم بله. جز اشاراتی و قیافه هایی که گاه ملاک بودند. که مثلاً فلانی چقدر پیر شد...
روزهایی بودند که اگر امکان داشت، نمی گذاشتم تمام بشوند. روزهایی بودند که اگر می توانستم، جلوی بودنشان را میگرفتم. گاه زدن یک اسپری خاص، مرا به چند روز گذرانده در شیراز میبرد. خوردن یک پنیر خامه ای،مرا به یاد روزهای یزدم می انداخت. به چه دلیلی.چه فرقی می کند. این روزها دلیل ها خریداری ندارند. سالهاست که خیلی زود می گذرند. درتمام این سالها ارادهءی من در نگه داشتن،حتی برخی روزها،جاری نبوده است.
دلم یک سال خوب می خواهد. هرچند، متوجه بزرگ شدنش نشوم. هرچند، برایم خاطراتی خوبی را دور کند. هرچند، حرف های نگفته ای در دل همه مان باقی بگذارد.هرچند،سال ما باشد یا نباشــــــــــد!
امسال هم گذشت. باید فکری کرد. شاید زودتر از اینها باید می آمدی فرخنده نوروز ایران زمین.