۰۶ خرداد ۱۳۸۹

به همین سادگی

پیرمردی، ظاهراً کارگر ساختمانی است - از روی لباسهایش - حدوداً شصت و پنج ساله، در اتوبوس. خستگیِ بیش از حدش توجه ام را جلب میکند. یک ساعتی که از حرکت گذشته، دست در جیبش میکند، پولهایش را در می آورد و شروع می کند به شمردنش. گاهی لبخندی بر لبانش می نشیند. به گمانم عایدیِ چند روزه اش را برای خانواده میبرد و فکرهایی برای خرید در سر دارد. لبخندهایش که اینطور میگویند. چشمهایش به سختی بازمانده ؛ معلوم است این چند روزه را حسابی کارکرده. خیالش که از پولها راحت میشود به خواب عمیقی می رود . نرسیده به مقصد، سر جاده ای پیاده میشود. احتمالاً بقیه مسیرش را هم پیاده برود. کسی چه میداند شاید در راه سیگاری هم بگیراند،خستگی اش را در کند و شاد و سرحال پیش خانواده اش باشد.