۲۸ تیر ۱۳۸۹

گم گشتگی

از بازی با گوشیم که خسته شدم، چشم گرداندم زنی بود میانسال که گفتن پیرزن برایش کمی بی انصافی بود. از آن زن هایی که می شد حدس زد حداقل نصف عمرشان را در فرنگ گذرانده اند و روشنفکرمآب. مقصد جفتمان یکی بود و جفتمان منتظر پرواز. آمد و کنارم نشست، دست در کیفش کرد و بعد هم سیگاری گیراند. لبخندی زد و گفت به دیدار اقوام دورش در یزد می رود. گفتم دانشجوام. برای بار دوم کیفش را باز کرد وبا آن یکی دستش که آزاد تر بود! کیف کوچکترش را درآورد. چندتا عکس از پسر و عروسش نشانم داد که ایران نبودند. گفت به شدت دلتنگِ نوه اش است. بعد هم گفت می خواهد عکسی از خودش برایشان ایمیل کند. خلاصه آن روز صحبتمان گرم شد. ازم خواست که بعد از رسیدن به مقصد تا کافی نتی، جایی او را ببرم که عکسهای جدید آنها را بگیرد و عکسِ جدید خودش را بفرستد. امروز دیگر چند سالی از آن روز گذشته؛ خانم میانسالِ آن روزها که شاید پیرزن دیگر بی انصافی نباشد برایت. من بعد از رسیدن به مقصد دیگر پیدایت نکردم که کافی نتی نشانت دهم.

۱۹ تیر ۱۳۸۹

هوا را از من بگیر، خنده ات را نه

وقتی شب ها در ستاره باران آن بالکن میخوابم، نوستالژی هایِ نوجوانیم را غریبانه حس می کنم، جایت خیلی خالی ست. فقط زودی خوب شو.

۱۱ تیر ۱۳۸۹

روزها

حیاطِ خانه که به طبیعتش گردُ خاکی باشد. آب که رویش بریزد و استشمامش که می کنی، بویی ست که آدم را نوستالژیک می کند. بویی که می شود احساسش کرد. و دوستش داشت زیاد. گویی بوی خاک باران خورده را می دهد، در این گرمای مفلوک.