۰۴ مهر ۱۳۸۹

ای کودکی های بربادرفته

این پروسه اسباب کشی جدا از پدردرآور بودنش،هی خاطرات زنده می کند،هی حسرت و شاید قطره ای اشک. هیچوقت خاطراتم را به این وسعت مرور نکرده بودم. هر تکه ای از وسایلم را که جابه جا می کردم، می رفتم به خاطره.از 83 به 79 و به پیشترش و به بعدترشان. کارتهای تبریک تولد با تاریخ هاشان، وای به قول مرحوم امین پور ناگهان چقدر زود دیر می شود. یک چیزهایی که در کُمدی جایی مانده بودند و سال به سال نمی دیدمشان. یک مجسمه قورباغه که زهرا عید 83 بهم داد. دقیقاً حالتش هم یادم هست که گفت از کجا و چطور خریده. یک سری هدیه های تولدم در دوران راهنمایی، هدیه رویا را که درکمد دیدم یادم افتاد آن سال. رویا من نمیدانم الان به چه مشغولی و کجایِ این کرهِ خاکی اما لازم دیدم بگویم مدادشمعی هایی هدیه ات را هیچوقت استفاده نکردم. نمی خواستم تمام شود. یا آن عروسک باربی با آن پایش که بعدها شکستم. کارنامه ترم اول دانشگاه. بلیطی که اولین بار تنهایی به یزد رفتم. عکس های مهدکودک. عکس هایی از دوستانی که هیچ خبری ندارم ازشان. دفتر خاطرات قدیمی که مد شده بود می دادیم دوستان مان شعر و یک خاطره می نوشتند. مطالبی که می نوشتم از روزانه هام. وخیلی خیلی چیزها که حوصله خوانش شاید نباشد؛ که شاید من به خاطراتم زنده ام.

۱۳ شهریور ۱۳۸۹

گذری بردوردست

مهم نیست چقدر به حافظ معتقد باشید یا نه، مهم نیست وزن شعرهایش را میدانید یا نه، مهم نیست شعرهایش را حفظ کرده یا میکنید یا نه! که آیا براهنی میخوانید یا فروغ. که آیا گریزی به خلوتتان داشته است یا نه.که براستی چندبار با فالهایش جوابتان را داده... .

مهم این است که وقتی به حافظیه میرویم، خواهی نخواهی کمی جو آدمی را میگیرد.

چند پله را میروم بالا. دست میکشم روی قبرش. جمعه استُ کمی خلوت. باهاش عکس دونفری میاندازم. میروم جز همانهایی که هرروزه با او عکس میگیرند. میشوم جزئی از خاطراتش. میشود جزئی از خاطراتم. مردی دوربین به دست همه چیز را فیلم میکند. اشتیاقش به حافظ است یا ثبت خاطره اش یا از روی عادتش میگیرد و سال به سال هم نگاهی بهش نمیاندازد، معلوم نیست. میدانی حافظ جان، من حوصله فیلم گرفتن نداشتم اما همین عکس دونفره مان را اکثر روزها تماشا میکنم. وقتی از حافظیه پا بیرون میگذارم، از پسر فالفروش فالی نمیخرم. آخر به گمانم هرکسی به دیدارت میآید زیرلب، فالش را میگیری. دروغ میگویم؟