۰۳ تیر ۱۳۸۹

که اینطور

تو با من می رفتی/
تو در من می خواندی/
وقتی که من خیابان ها را/
بی هیچ مقصدی می پیمودم/
تو با من می رفتی/
تو در من می خواندی*
* من از تو میمردم - تولدی دیگر - فروغ

۲۲ خرداد ۱۳۸۹

نابخشوده

راننده وانت غرقِ در افکارش است که ناگهان با پسر بچه ای تصادف می کند. با شتاب پیاده می شود. خدا را شکر می کند که پسر بچه که حدوداً سه ساله به نظر می رسد،سالم است.اما خوب پدر پسرک هراسان است. از راننده تقاضا می کند که تا بیمارستان ببردشان ؛هر چند جز ترسِ تصادف پسرک چیزیش نیست. راننده بی معطلی قبول می کند. پدر و پسرک در عقب ماشین جای می گیرند.راننده با خیالِ کمی آسوده می راند. دمِ بیمارستان راننده ماشین را متوقف می کند. پدر پیاده می شود و پسرک که با پای خود سوار شده بود در آغوش پدر است بی هوش. راننده تعجب می کند . پدر و راننده، پسرک را در اورژانش تحویل می دهند. پرستار گریه اش می گیرد. پسرک فقط 3 سال داشت. پدر فحش می دهد،ناله می کند.راننده باورش نمی شود پسرک سالم بود. راننده شک می کند. پرستار شک می کند. پزشکِ بالای سرِ پسرکِ مرده هم. پزشکی قانونی رای می دهد. پدری پسرکِ سه ساله اش به خاطرِ دیه ،کمی بعد از تصادف و در عقب ماشین با انگشتان دستش خفه کرد.
به کدام قانون پدر شدن را برگزیدی مرد!

۲۱ خرداد ۱۳۸۹

شاکی

وقتی دل تنگم، وقتی بی قرار یا شایدم بی حوصله ام، برای چندمین بار اپیزودهای خیلی بامزهءی سریالِ Friends را می بینم. نوش داروی خوبی است. این روزها همه اش فرندز می بینم.

۱۹ خرداد ۱۳۸۹

ماندگار

بعضی وقتها هی خاطره ها را در ذهنم جابجا می کنم. یک احتمال ضعیفی می دهم که در این جابجایی ها هم یک حجمی از آنها مثلاً غیر عمدی گم شود. بعد هم بتوانم چیزهای جدیدی را جایگزینشان کنم. حالا به فرض که آنها را گم کنم ،تقویمِ هشتادُ هشت ورق به ورقش پر است از یادداشتهای لعنتیِ خاطره انگیز. با آنها چه کنم. یک فکری هم باید به حالِ آنها کرد. و این بعضی وقت ها باید طوری وانمود کنی که انگار زندگی می کنی. انگار قرار است همیشه همان وقتِ دوست داشتنیت باشد. اینطور است که یک دقیقه اش می شود،شصت ثانیه. گیریم که معادل هم باشند. اما دلیل نمیشود شصت ثانیه را به دقیقه ای تحقیر کرد.

۱۵ خرداد ۱۳۸۹

رفتنی

انسان نه قادر به تکرارِ لحظات است و نه قادر به بیان آنها است. هرگز نباید سعی در تکرارِ لحظات داشت باید آنها را همان گونه که اتفاق افتاده اند؛فقط،تنها، بخاطر آورد.فقط/تنها/بخاطر آورد... چند جمله ای نه پیوسته اما از کتابِ عقاید یک دلقک.

با عقاید دلقک 7 سال پیش آشنا شدم و دلیلی شد به دوباره خواندنش.هاینریش بُل در عقاید یک دلقک یک جورهایی سنگ تمام میگذارد.نه اینکه چون جایزه نوبل و گئورک بوخنر را توامان برده ستایشش میکنم .اگر برای اولین بار دست به کتاب میبرید، شاید با جمله هایی ابتدایی نخستین ، زندگی ساده یک دلقک و دیدگاهش به پیرامون آنقدرها برایتان جالب نباشد، اما خُب بُل خوب میداند داستان را به چه سمتی براند ، به نظرم اینکه همسرش به دلایلی ترکش کرده و هرچند تا آخر به همین مقوله و کمک گرفتن از دوستانش پرداخته می شود اما داستان آنجا به جذابیت پیش رو می شود که دلقک که هانس نام دارد از خانوادهءی ثروتمندی است ...دوست داشتید ترجمانِ محمد اسماعیل زاده را بخوانید روان است.

رفتنی

انسان نه قادر به تکرارِلحظات است و نه قادر به بیان آنها است. هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت باید آنها را همان گونه که اتفاق افتاده اند؛فقط،تنها، بخاطر آورد.فقط/تنها/بخاطر آورد... چند جمله ای نه پیوسته اما از کتابِ عقاید یک دلقک.

با عقاید دلقک 7 سال پیش آشنا شدم و دلیلی شد به دوباره خواندنش.هاینریش بُل در عقاید یک دلقک یک جورهایی سنگ تمام میگذارد.نه اینکه چون جایزه نوبل و گئورک بوخنر را توامان برده ستایشش میکنم .اگر برای اولین بار دست به کتاب میبرید، شاید با جمله هایی ابتدایی نخستین ، زندگی ساده یک دلقک و دیدگاهش به پیرامون آنقدرها برایتان جالب نباشد، اما خُب بُل خوب میداند داستان را به چه سمتی براند ، به نظرم اینکه همسرش به دلایلی ترکش کرده و هرچند تا آخر به همین مقوله و کمک گرفتن از دوستانش پرداخته می شود اما داستان آنجا به جذابیت پیش رو می شود که دلقک که هانس نام دارد از خانوادهءی ثروتمندی است ...دوست داشتید ترجمانِ محمد اسماعیل زاده را بخوانید روان است.