۰۴ مهر ۱۳۸۹

ای کودکی های بربادرفته

این پروسه اسباب کشی جدا از پدردرآور بودنش،هی خاطرات زنده می کند،هی حسرت و شاید قطره ای اشک. هیچوقت خاطراتم را به این وسعت مرور نکرده بودم. هر تکه ای از وسایلم را که جابه جا می کردم، می رفتم به خاطره.از 83 به 79 و به پیشترش و به بعدترشان. کارتهای تبریک تولد با تاریخ هاشان، وای به قول مرحوم امین پور ناگهان چقدر زود دیر می شود. یک چیزهایی که در کُمدی جایی مانده بودند و سال به سال نمی دیدمشان. یک مجسمه قورباغه که زهرا عید 83 بهم داد. دقیقاً حالتش هم یادم هست که گفت از کجا و چطور خریده. یک سری هدیه های تولدم در دوران راهنمایی، هدیه رویا را که درکمد دیدم یادم افتاد آن سال. رویا من نمیدانم الان به چه مشغولی و کجایِ این کرهِ خاکی اما لازم دیدم بگویم مدادشمعی هایی هدیه ات را هیچوقت استفاده نکردم. نمی خواستم تمام شود. یا آن عروسک باربی با آن پایش که بعدها شکستم. کارنامه ترم اول دانشگاه. بلیطی که اولین بار تنهایی به یزد رفتم. عکس های مهدکودک. عکس هایی از دوستانی که هیچ خبری ندارم ازشان. دفتر خاطرات قدیمی که مد شده بود می دادیم دوستان مان شعر و یک خاطره می نوشتند. مطالبی که می نوشتم از روزانه هام. وخیلی خیلی چیزها که حوصله خوانش شاید نباشد؛ که شاید من به خاطراتم زنده ام.

۱۳ شهریور ۱۳۸۹

گذری بردوردست

مهم نیست چقدر به حافظ معتقد باشید یا نه، مهم نیست وزن شعرهایش را میدانید یا نه، مهم نیست شعرهایش را حفظ کرده یا میکنید یا نه! که آیا براهنی میخوانید یا فروغ. که آیا گریزی به خلوتتان داشته است یا نه.که براستی چندبار با فالهایش جوابتان را داده... .

مهم این است که وقتی به حافظیه میرویم، خواهی نخواهی کمی جو آدمی را میگیرد.

چند پله را میروم بالا. دست میکشم روی قبرش. جمعه استُ کمی خلوت. باهاش عکس دونفری میاندازم. میروم جز همانهایی که هرروزه با او عکس میگیرند. میشوم جزئی از خاطراتش. میشود جزئی از خاطراتم. مردی دوربین به دست همه چیز را فیلم میکند. اشتیاقش به حافظ است یا ثبت خاطره اش یا از روی عادتش میگیرد و سال به سال هم نگاهی بهش نمیاندازد، معلوم نیست. میدانی حافظ جان، من حوصله فیلم گرفتن نداشتم اما همین عکس دونفره مان را اکثر روزها تماشا میکنم. وقتی از حافظیه پا بیرون میگذارم، از پسر فالفروش فالی نمیخرم. آخر به گمانم هرکسی به دیدارت میآید زیرلب، فالش را میگیری. دروغ میگویم؟

۰۵ شهریور ۱۳۸۹

drafts

یادش به خیر یک استادی داشتیم که همیشه میگفت بهترین و مطمئن ترین جا برای نگه داشتن یکسری اطلاعات ایمیل است. یک مثالش هم این بود که مثلاً یک زمانی میشود، خدا هم میخواهد در یک بلاد کفری جایی ساکنیم، بعد دنبال یک شماره از دوستانمان میگردیم، از گوشی عهدبوقمان هم خبری نیست یا مثلاً دورش انداختهایم بس که به دردمان نمیخورده! خب اینجاست که ایمیل را در هر جایی میشود چک کرد و کار آدم راه میافتد. چندوقت پیش که گوشیم یک جورهایی حافظه بلند مدتش را از دست داد و خطم عوض شد در همین بلاد خودمان تازه، شماره یک سری دوستهای خیلی قدیمی را گم کردم. حالا کارشان هم که نداشتم اما امان از وسوسه:دی . فکر میکردم الان است که به خط قبلیم زنگ بزنند و از نگرانی راهی بیمارستانی جایی شوند. که یهو یادِ قضیه ایمیل افتادم. هرچند چندسالی بود دیگر به روز نشده بود، اما خب دلگرمی ست دیگر. دیگر عذاب وجدان نخواهم گرفت که کسی را نگران کرده ام :)) فکر خوبیست کلاً امتحانش کنید.

در باب این چهره که با آن زاده شدم، حرفهایی دارم... . به نوعی آغازگر کتاب آفریقایی نوشته ژان ماری گوستاو لوکزیلو ست. سرگذشتنامه و مربوط به نویسنده قرن بیستمی فرانسه است. اگر این روزها حوصله خواندن کتابهای طولانی را ندارید بخوانیدش، ضمن اینکه جایزه ادبی نوبل را هم برده است.

۲۸ تیر ۱۳۸۹

گم گشتگی

از بازی با گوشیم که خسته شدم، چشم گرداندم زنی بود میانسال که گفتن پیرزن برایش کمی بی انصافی بود. از آن زن هایی که می شد حدس زد حداقل نصف عمرشان را در فرنگ گذرانده اند و روشنفکرمآب. مقصد جفتمان یکی بود و جفتمان منتظر پرواز. آمد و کنارم نشست، دست در کیفش کرد و بعد هم سیگاری گیراند. لبخندی زد و گفت به دیدار اقوام دورش در یزد می رود. گفتم دانشجوام. برای بار دوم کیفش را باز کرد وبا آن یکی دستش که آزاد تر بود! کیف کوچکترش را درآورد. چندتا عکس از پسر و عروسش نشانم داد که ایران نبودند. گفت به شدت دلتنگِ نوه اش است. بعد هم گفت می خواهد عکسی از خودش برایشان ایمیل کند. خلاصه آن روز صحبتمان گرم شد. ازم خواست که بعد از رسیدن به مقصد تا کافی نتی، جایی او را ببرم که عکسهای جدید آنها را بگیرد و عکسِ جدید خودش را بفرستد. امروز دیگر چند سالی از آن روز گذشته؛ خانم میانسالِ آن روزها که شاید پیرزن دیگر بی انصافی نباشد برایت. من بعد از رسیدن به مقصد دیگر پیدایت نکردم که کافی نتی نشانت دهم.

۱۹ تیر ۱۳۸۹

هوا را از من بگیر، خنده ات را نه

وقتی شب ها در ستاره باران آن بالکن میخوابم، نوستالژی هایِ نوجوانیم را غریبانه حس می کنم، جایت خیلی خالی ست. فقط زودی خوب شو.

۱۱ تیر ۱۳۸۹

روزها

حیاطِ خانه که به طبیعتش گردُ خاکی باشد. آب که رویش بریزد و استشمامش که می کنی، بویی ست که آدم را نوستالژیک می کند. بویی که می شود احساسش کرد. و دوستش داشت زیاد. گویی بوی خاک باران خورده را می دهد، در این گرمای مفلوک.

۰۳ تیر ۱۳۸۹

که اینطور

تو با من می رفتی/
تو در من می خواندی/
وقتی که من خیابان ها را/
بی هیچ مقصدی می پیمودم/
تو با من می رفتی/
تو در من می خواندی*
* من از تو میمردم - تولدی دیگر - فروغ

۲۲ خرداد ۱۳۸۹

نابخشوده

راننده وانت غرقِ در افکارش است که ناگهان با پسر بچه ای تصادف می کند. با شتاب پیاده می شود. خدا را شکر می کند که پسر بچه که حدوداً سه ساله به نظر می رسد،سالم است.اما خوب پدر پسرک هراسان است. از راننده تقاضا می کند که تا بیمارستان ببردشان ؛هر چند جز ترسِ تصادف پسرک چیزیش نیست. راننده بی معطلی قبول می کند. پدر و پسرک در عقب ماشین جای می گیرند.راننده با خیالِ کمی آسوده می راند. دمِ بیمارستان راننده ماشین را متوقف می کند. پدر پیاده می شود و پسرک که با پای خود سوار شده بود در آغوش پدر است بی هوش. راننده تعجب می کند . پدر و راننده، پسرک را در اورژانش تحویل می دهند. پرستار گریه اش می گیرد. پسرک فقط 3 سال داشت. پدر فحش می دهد،ناله می کند.راننده باورش نمی شود پسرک سالم بود. راننده شک می کند. پرستار شک می کند. پزشکِ بالای سرِ پسرکِ مرده هم. پزشکی قانونی رای می دهد. پدری پسرکِ سه ساله اش به خاطرِ دیه ،کمی بعد از تصادف و در عقب ماشین با انگشتان دستش خفه کرد.
به کدام قانون پدر شدن را برگزیدی مرد!

۲۱ خرداد ۱۳۸۹

شاکی

وقتی دل تنگم، وقتی بی قرار یا شایدم بی حوصله ام، برای چندمین بار اپیزودهای خیلی بامزهءی سریالِ Friends را می بینم. نوش داروی خوبی است. این روزها همه اش فرندز می بینم.

۱۹ خرداد ۱۳۸۹

ماندگار

بعضی وقتها هی خاطره ها را در ذهنم جابجا می کنم. یک احتمال ضعیفی می دهم که در این جابجایی ها هم یک حجمی از آنها مثلاً غیر عمدی گم شود. بعد هم بتوانم چیزهای جدیدی را جایگزینشان کنم. حالا به فرض که آنها را گم کنم ،تقویمِ هشتادُ هشت ورق به ورقش پر است از یادداشتهای لعنتیِ خاطره انگیز. با آنها چه کنم. یک فکری هم باید به حالِ آنها کرد. و این بعضی وقت ها باید طوری وانمود کنی که انگار زندگی می کنی. انگار قرار است همیشه همان وقتِ دوست داشتنیت باشد. اینطور است که یک دقیقه اش می شود،شصت ثانیه. گیریم که معادل هم باشند. اما دلیل نمیشود شصت ثانیه را به دقیقه ای تحقیر کرد.

۱۵ خرداد ۱۳۸۹

رفتنی

انسان نه قادر به تکرارِ لحظات است و نه قادر به بیان آنها است. هرگز نباید سعی در تکرارِ لحظات داشت باید آنها را همان گونه که اتفاق افتاده اند؛فقط،تنها، بخاطر آورد.فقط/تنها/بخاطر آورد... چند جمله ای نه پیوسته اما از کتابِ عقاید یک دلقک.

با عقاید دلقک 7 سال پیش آشنا شدم و دلیلی شد به دوباره خواندنش.هاینریش بُل در عقاید یک دلقک یک جورهایی سنگ تمام میگذارد.نه اینکه چون جایزه نوبل و گئورک بوخنر را توامان برده ستایشش میکنم .اگر برای اولین بار دست به کتاب میبرید، شاید با جمله هایی ابتدایی نخستین ، زندگی ساده یک دلقک و دیدگاهش به پیرامون آنقدرها برایتان جالب نباشد، اما خُب بُل خوب میداند داستان را به چه سمتی براند ، به نظرم اینکه همسرش به دلایلی ترکش کرده و هرچند تا آخر به همین مقوله و کمک گرفتن از دوستانش پرداخته می شود اما داستان آنجا به جذابیت پیش رو می شود که دلقک که هانس نام دارد از خانوادهءی ثروتمندی است ...دوست داشتید ترجمانِ محمد اسماعیل زاده را بخوانید روان است.

رفتنی

انسان نه قادر به تکرارِلحظات است و نه قادر به بیان آنها است. هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت باید آنها را همان گونه که اتفاق افتاده اند؛فقط،تنها، بخاطر آورد.فقط/تنها/بخاطر آورد... چند جمله ای نه پیوسته اما از کتابِ عقاید یک دلقک.

با عقاید دلقک 7 سال پیش آشنا شدم و دلیلی شد به دوباره خواندنش.هاینریش بُل در عقاید یک دلقک یک جورهایی سنگ تمام میگذارد.نه اینکه چون جایزه نوبل و گئورک بوخنر را توامان برده ستایشش میکنم .اگر برای اولین بار دست به کتاب میبرید، شاید با جمله هایی ابتدایی نخستین ، زندگی ساده یک دلقک و دیدگاهش به پیرامون آنقدرها برایتان جالب نباشد، اما خُب بُل خوب میداند داستان را به چه سمتی براند ، به نظرم اینکه همسرش به دلایلی ترکش کرده و هرچند تا آخر به همین مقوله و کمک گرفتن از دوستانش پرداخته می شود اما داستان آنجا به جذابیت پیش رو می شود که دلقک که هانس نام دارد از خانوادهءی ثروتمندی است ...دوست داشتید ترجمانِ محمد اسماعیل زاده را بخوانید روان است.

۰۶ خرداد ۱۳۸۹

به همین سادگی

پیرمردی، ظاهراً کارگر ساختمانی است - از روی لباسهایش - حدوداً شصت و پنج ساله، در اتوبوس. خستگیِ بیش از حدش توجه ام را جلب میکند. یک ساعتی که از حرکت گذشته، دست در جیبش میکند، پولهایش را در می آورد و شروع می کند به شمردنش. گاهی لبخندی بر لبانش می نشیند. به گمانم عایدیِ چند روزه اش را برای خانواده میبرد و فکرهایی برای خرید در سر دارد. لبخندهایش که اینطور میگویند. چشمهایش به سختی بازمانده ؛ معلوم است این چند روزه را حسابی کارکرده. خیالش که از پولها راحت میشود به خواب عمیقی می رود . نرسیده به مقصد، سر جاده ای پیاده میشود. احتمالاً بقیه مسیرش را هم پیاده برود. کسی چه میداند شاید در راه سیگاری هم بگیراند،خستگی اش را در کند و شاد و سرحال پیش خانواده اش باشد.

۳۰ فروردین ۱۳۸۹

شاید خزانِ زندگی در این غروبِ لحظه ها

نگاهِ سالمندان همیشه مرا به درونی ترین نقطه وجودیم می سراند.یک چیزیم میشود. نمیدانم این نگاه ها از سرِ بی تفاوتیِ آنها به دنیاست یا بی تفاوتیِ دنیا به آنها. و خوش بینانه اینکه به پاسداشتِ روزهای رفته بر پیکره ءی ناتوانی دنیاشان متفاوت تر باشد. که هرچه هست غوغایی در دلم برپا می کند.

۰۸ فروردین ۱۳۸۹

بی ترانگیِ مطلق

و هشتمین روز و چیزهایی که محکوم اند به تکرار شدن. فکر می کردم شاید در سالِ جدید کمی باحوصله تر شوم. اما باز یک حجم دلتنگی حس میکنم. اینکه در هر زمانی همانی باشی که می خواهی، عوامل زیادی را می طلبد. اینکه می گویند اراده کافی است،اصلاً نمی تواند درست باشد. از اولین روزهایِ 89 یک گلو درد بدی احساس می کردم. باخوردن قرص هم به قوتِ خود باقی است. از سرماخوردگی که کلافه می شوم یک جورهایی بی حوصلگیم عود میکند - میتوانم زیاد ناراحت نباشم؛میتواند اهمیتی نداشته باشد!- بعضی وقتها آدم یک جورهایی می شود که از دستِ زمین و زمان شاکی است. کاش این بعضی وقت ها ،اصلاً تکرار نشود. کاش بعضی وقت ها ،اختیاری نباشد.

۲۹ اسفند ۱۳۸۸

زندگی شاید همین باشد

شاید زندگی همین باشد،همه کارهایت را انجام بدهی تا سال نو به آغازیدن متمایل شود.من تمام این سالها ،نتوانستم بزرگ شدن سال را ببینم.یعنی هیچی نتوانست مرا متقاعد کند که سال هم بله. جز اشاراتی و قیافه هایی که گاه ملاک بودند. که مثلاً فلانی چقدر پیر شد...
روزهایی بودند که اگر امکان داشت، نمی گذاشتم تمام بشوند. روزهایی بودند که اگر می توانستم، جلوی بودنشان را میگرفتم. گاه زدن یک اسپری خاص، مرا به چند روز گذرانده در شیراز میبرد. خوردن یک پنیر خامه ای،مرا به یاد روزهای یزدم می انداخت. به چه دلیلی.چه فرقی می کند. این روزها دلیل ها خریداری ندارند. سالهاست که خیلی زود می گذرند. درتمام این سالها ارادهءی من در نگه داشتن،حتی برخی روزها،جاری نبوده است.
دلم یک سال خوب می خواهد. هرچند، متوجه بزرگ شدنش نشوم. هرچند، برایم خاطراتی خوبی را دور کند. هرچند، حرف های نگفته ای در دل همه مان باقی بگذارد.هرچند،سال ما باشد یا نباشــــــــــد!
امسال هم گذشت. باید فکری کرد. شاید زودتر از اینها باید می آمدی فرخنده نوروز ایران زمین.

۲۱ اسفند ۱۳۸۸

نا فراموش شدگی

بعضی آرامش ها ناپایدارند. بعضی واژه ها گذار هستند. بعضی روابط ایضاً..بعضی،حرفی میزنند که زده باشند.این افراد در نقل قول حرفهای خودمان؛ تواناترند از خودمان.بعضی حرفها با وجود اینکه درون مایه ای ندارند اما خراشناک اند.در مرور کردن بعضی موارد باید سیاست داشت.قسمت خوب را برداشت بقیه اش را دور ریخت.خُب اینطور بهتراست.هرچند اهمیتی در اصلِ قضیه نخواهد داشت . به قول ابراهیم گلستان در این چشم انداز بیشتر آدم‌ها قلابی‌اند. هرجور شباهت میان آن‌ها و کسان واقعی مایه‌ی تاسف کسان واقعی باید باشد.
خُب من بااجازه گلستان یک تعداد جمله دیگر اضافه می کنم . کسان واقعی همان کسان قلابی اند که به مقتضای زمان ،بعضی کردارشان مایه تاسفشان می شود .چون گریزی نمانده است.

۱۷ اسفند ۱۳۸۸

دوست

بعضی دوستها هستند ،که چون اسم ِجایگزینی برایشان نیست به ناچار دوست می نامیمشان.مثلاً اگر تماسی بگیرند مطمئن هستیم کاری دارند .تماس بگیریم اگر محتوا فقط احوالپرسی و اینها باشد،برایشان مسخره است .بعضی وقت ها درست نمی دانم چم میشود.اما خُب لابد چیزیم هست که میفهمم چیزیم است .بعد این جور مواقع فکرهای جدیدی به ذهنم خطور میکند.نمی دانم .واقعاً .کلاً زیاد به گذشته برمیگردم ،که معایبش بیش از محاسنش نباشد،دستِ کم مساویش است.مثلاً از معاییش اینکه خاطره بازی آدم را منزوی میکند .کتاب سرزمین گوجه های سبز را رغبت تمام کردنم نمی باشد برخلاف ِ عادت.یک جور عدم تعادل افکارم را تارانده.یک جور احساس خستگی مفرط. روز جهانی زن باشد ،پیش بینیم هم درست از آب در آید ،که کاترین بیگلو اسکار رابه تاراج ببرد با کارگردانی و فیلمنامه و...کمی باید شادشوم !همین دیگر.

۲۳ بهمن ۱۳۸۸

solution

وقتی داری به آینده فکر میکنی . اون موقعست که کاملاً به تفاوت شگرف بین گذشته ساده و گذشته استمراری پی میبری .

۲۰ بهمن ۱۳۸۸

روزهای کویر یا کویر روزها

لیوان آب را دوبار لبریز میکنم. و هر دوبار لاجرعه سر میکشم .انگار مدتهاست آب نخورده ام. نزدیکی ظهر سعیده از محل کارش زنگ می زند . یک صدای آهنگ ِ شادی پشت زمینه اش است. اصرار دارد حدس بزنم چیست. نمیداند این خُرده نوستالژی ها مرا تا ناکجا آباد میبرد.یادش بخیر اوایل خرداد بود بعد یک چندتا آهنگ را هروقت سوار ماشین بودیم گوش می دادیم. یعنی کنترل دست سعیده می افتاد . بعد هم اگر اشتباه نکنم شماره 78 را میزد.خداراشاهد میگیرم که آهنگهای غمگین را که با سلیقه خودم ریخته بودم نمیگذاشت بشنویم.خوشی خاصِ این آهنگ کافی بود تا به جر ُ بحث عوض کردن آهنگ ادامه ندهیم.هجوم ِخاطرات که یک ساعتی از همه چی دورم کند.بعد هم زمستانی که سردنیست و من.وشاید زمستانی که سردنیست وبعد هم من.

۱۵ بهمن ۱۳۸۸

تمام زمستان مرا گرم کن*

امروز 5 شنبه است . گویا یادش آمده زمستان شده. برف می بارد. آسمان می نالد غرشناک .برزمین ننشسته آب میشوند ولی همچنان می بارند.غرشناکیش تمرکز نداشته ام را چندبار بهم میزند .
هربار ادامه دارتر.کتابهایم جریمه میشوند این روزها.چندروزپیش یکیشان را با تاریخ 4 روز دیرتر جریمه دادم .نوشته ها و سفرنامه های کافکا بود. یادم بماند بخرمش . شاید به جریمه هم بیارزد.راستش اینقدر مطلب ناتمام در دِرَفت دارم نمی دانستم کدام را تمام کنم به یک پست .که قسمت این آخری بود گویا.


*عنوان کتابی از علی خدایی

۲۱ دی ۱۳۸۸

پاسخ از دیوار


یادم بماند، وقتی موضوعی ذهنم را به تلاطمِ می اندازد دزدانه از دیوارفروغ* بالا نروم به تاراجِ شعرهایش.
بروی ما نگاه خدا خنده میزند،
هرچند ره به ساحل لطفش نبرده ایم.
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش ،
پنهان زدیدگان خدا می نخورده ایم.
پیشانی از داغ گنه سیه شود،
بهتر زداغ نماز از سرریا.
نام خدانبردن ازآن به که زیر لب،
بهرفریب خلق بگویی خدا خدا.


fps:دیوار مجموعه ای از شعرهای فروغٍ .

۱۹ دی ۱۳۸۸

فرصت پنهان


مثلِ عصرهای جمعه گرفته .
مثلِ زمستان های وامدار بهار .
مثلِ میزمِ بهم ریخته .
مثلِ نوشته های بی سرُته .
مثلِ عدد دادن به بیهودگی ،نام نهادن روز به سال .
مثلِ ننوشتن در اوجِ نوشتن .
مثل قیافه های نامجسم اغلبِ وبلاگنویسان .
مثلِ تخت گاز درخیابانهای تنگُ تاریکِ دوطرفه .
مثلِ اعتیاد به زنده بودن .
مثلِ پوست انداختن نوستالژی های خفته .
مثل درسهایِ تارانده به بی حوصلگی .
مثلِ دردهای گیرانده به مسکن گاهی .
مثلِ قطره اشکی پنهان .
مثلِ یادِخانه ای در طبقه چهار ودوستی ایضاً .
مثلِ غریبگی با آشنایی .
مثل به رویا رفتن بر فهمش آزادی .
مثلِ نیچه پرستی مفرط به سرزندگی جاویدان نه زندگی جاویدان .
مثلِ سه نقطه گذاشتن در انتهای یک داستان...

۱۶ دی ۱۳۸۸

همه چیز عادی است



شخصی را میشناختم که معتقد بود یا خیلی دورغ میگوید یا خیلی راست؛ میگفت هیچگاه نتوانسته تعادلی بر خود مستولی کند ،هرچند ابتدا باورم شده بود اما به مددِ تجربه دریافتم آن خیلی راستش یکی از همان خیلی دروغهایش بود ایضاً.






fps:تا پریروز رادیو فرداو رادیو زمانه را میشد در گوگل ریدر خواند امان از ناله ی You don't have permission to view this feed;)واقعاً که :دی

احتمالاً خسته


چشم هایم را می گشایم به صبح، سلام میکند جوابش میکنم به بی حوصلگی،شاید اگربجای صدای گوشیم با صدای تیک تاک ِ این ساعت هایِ قدیمی رومیزی بیدارشوم خوشحال تر باشم کسی چه میداند ،شاید اصلاً صبح نباشد واین چشمها باز کاوش هایی کرده اند به اشتباه. این روزها دیگر به اطمینان میگویم چشمها ملاک نباید باشند در هیچ زمینه ای.پیش آمده دوستی، آشنایی را برای بار اول دیده ام نگاهِ چشمها ارزشی بوده وبس. بعدها به فهمش درآمدم که ای بابا چقدر هم میفهمد طرف.چه بحث های میشد کرد،چه قشنگ می نوشته یا هر چه. بعدهم اصلاً به رویم خودم نیاورده ام که هیچ خوشم نیامده آنموقع ها ازش.دقیقاً همین موقع هاست که دلم میخواهد هی بنویسم واصلاً فکر نکنم به خیلی چیزها.

۱۵ دی ۱۳۸۸

آخرش


حالت را این روزها بیشترک جویایم دخترک ؛خود را به تیغِ جراحی سپردی آخرش؟ زیباتر میشوی حتماً . راستی دستت که به نت رسید یک وب کم بده بخاطر بینی بینی!:دی :لبخندِ رضایتت پیداست ها؟!

read it SO far


آن زمان که خود می نوشتند از تمام خفایای شان گویی الهام برشان داشته بود که کمی آن سوترک ممکن است به قضاوت بگیرندشان که هی تمام ترش کردند از زیبایش و بعضی کتاب ها الحق خوردنی هستند تا خواندنی!

۱۴ دی ۱۳۸۸

گیرش به بی موضوعی



از چه سرخوشی این روزها چیزیَت نمیشود آیا
به لطیف بارگی ابرهایِ موزونت
میل بارشت نیست ای ابَر آسمان بلند!




۱۳ دی ۱۳۸۸

واژه سازِ اینترنتی


باید هی حرفها را توی دهانت بگردانی ،بگردانی .شاید واژهِ بهتری به گزیرت آید؛ بعد؛ آخرش ؛اساساً .همان طور که ذهن داری بریزیَش بیرون وای که نفهمیدن چه زشت است .
و به زیبایِش سروده فروغ ایمان آوری

در سرزمین قدکوتاهان
معیارهای سنجش
همیشه برمدار صفر سفر کرده اند
چراتوقف کنم ؟
...

۱۲ دی ۱۳۸۸

فریادهاونجواها*






ساعت 1:10 است .طبق معمول معده ام درد میکند.اینجورمواقع میروم و یک چیزی می خورم هرچند هیج وقت با خوردن ،خوب نمیشود .سعی میکنم کمتر سرُصداکنم اما بازکردن در اتاق وبعددریخچال در این ساعت فکرکنم اگر بیدار نشدند حتماً ازخواب پریدند!نمیدانم ایراد از من است یا حجیم بودن این کتاب نمیشود خواندش بعد هی میگوند چراقبول نمیشوی:دی.فکر میکنم اینکه روابط اجتماعیم محدود شده ،قبض موبایلم خواهد ترکاند.هرچندسعی وتلاشم استفاده ازاین ایرانسل است که قبض ندارد.بعدکلاً بیشتر مایلم اس ام اس بازی کنم،که بتوانم کنارش کارهای دیگرم هم انجام دهم .اصلاً هم لازم نیست اتفاق جدیدی افتاده باشد یا خبری باشد همین احوالپرسی را توش کلی مسخره بازی میشود درآورد.



fps:*عنوان فیلمی از برگمان.


۱۱ دی ۱۳۸۸

happy new year 2010




به راستی به وقت نو شدن هرساله، چندتا عقب تریم از زمان گذرکرده ؛فاش نخواهم کرد تو عدد بده*!


"سخن گفتن مطمئن ترین خاموشی هاست نه سکوت" کی یرکگارد