۰۴ مهر ۱۳۸۹
ای کودکی های بربادرفته
۱۳ شهریور ۱۳۸۹
گذری بردوردست
مهم نیست چقدر به حافظ معتقد باشید یا نه، مهم نیست وزن شعرهایش را میدانید یا نه، مهم نیست شعرهایش را حفظ کرده یا میکنید یا نه! که آیا براهنی میخوانید یا فروغ. که آیا گریزی به خلوتتان داشته است یا نه.که براستی چندبار با فالهایش جوابتان را داده... .
مهم این است که وقتی به حافظیه میرویم، خواهی نخواهی کمی جو آدمی را میگیرد.
چند پله را میروم بالا. دست میکشم روی قبرش. جمعه استُ کمی خلوت. باهاش عکس دونفری میاندازم. میروم جز همانهایی که هرروزه با او عکس میگیرند. میشوم جزئی از خاطراتش. میشود جزئی از خاطراتم. مردی دوربین به دست همه چیز را فیلم میکند. اشتیاقش به حافظ است یا ثبت خاطره اش یا از روی عادتش میگیرد و سال به سال هم نگاهی بهش نمیاندازد، معلوم نیست. میدانی حافظ جان، من حوصله فیلم گرفتن نداشتم اما همین عکس دونفره مان را اکثر روزها تماشا میکنم. وقتی از حافظیه پا بیرون میگذارم، از پسر فالفروش فالی نمیخرم. آخر به گمانم هرکسی به دیدارت میآید زیرلب، فالش را میگیری. دروغ میگویم؟
۰۵ شهریور ۱۳۸۹
drafts
یادش به خیر یک استادی داشتیم که همیشه میگفت بهترین و مطمئن ترین جا برای نگه داشتن یکسری اطلاعات ایمیل است. یک مثالش هم این بود که مثلاً یک زمانی میشود، خدا هم میخواهد در یک بلاد کفری جایی ساکنیم، بعد دنبال یک شماره از دوستانمان میگردیم، از گوشی عهدبوقمان هم خبری نیست یا مثلاً دورش انداختهایم بس که به دردمان نمیخورده! خب اینجاست که ایمیل را در هر جایی میشود چک کرد و کار آدم راه میافتد. چندوقت پیش که گوشیم یک جورهایی حافظه بلند مدتش را از دست داد و خطم عوض شد در همین بلاد خودمان تازه، شماره یک سری دوستهای خیلی قدیمی را گم کردم. حالا کارشان هم که نداشتم اما امان از وسوسه:دی . فکر میکردم الان است که به خط قبلیم زنگ بزنند و از نگرانی راهی بیمارستانی جایی شوند. که یهو یادِ قضیه ایمیل افتادم. هرچند چندسالی بود دیگر به روز نشده بود، اما خب دلگرمی ست دیگر. دیگر عذاب وجدان نخواهم گرفت که کسی را نگران کرده ام :)) فکر خوبیست کلاً امتحانش کنید.
در باب این چهره که با آن زاده شدم، حرفهایی دارم... . به نوعی آغازگر کتاب آفریقایی نوشته ژان ماری گوستاو لوکزیلو ست. سرگذشتنامه و مربوط به نویسنده قرن بیستمی فرانسه است. اگر این روزها حوصله خواندن کتابهای طولانی را ندارید بخوانیدش، ضمن اینکه جایزه ادبی نوبل را هم برده است.
۲۸ تیر ۱۳۸۹
گم گشتگی
۱۹ تیر ۱۳۸۹
هوا را از من بگیر، خنده ات را نه
۱۱ تیر ۱۳۸۹
روزها
۰۳ تیر ۱۳۸۹
که اینطور
۲۲ خرداد ۱۳۸۹
نابخشوده
به کدام قانون پدر شدن را برگزیدی مرد!
۲۱ خرداد ۱۳۸۹
شاکی
۱۹ خرداد ۱۳۸۹
ماندگار
بعضی وقتها هی خاطره ها را در ذهنم جابجا می کنم. یک احتمال ضعیفی می دهم که در این جابجایی ها هم یک حجمی از آنها مثلاً غیر عمدی گم شود. بعد هم بتوانم چیزهای جدیدی را جایگزینشان کنم. حالا به فرض که آنها را گم کنم ،تقویمِ هشتادُ هشت ورق به ورقش پر است از یادداشتهای لعنتیِ خاطره انگیز. با آنها چه کنم. یک فکری هم باید به حالِ آنها کرد. و این بعضی وقت ها باید طوری وانمود کنی که انگار زندگی می کنی. انگار قرار است همیشه همان وقتِ دوست داشتنیت باشد. اینطور است که یک دقیقه اش می شود،شصت ثانیه. گیریم که معادل هم باشند. اما دلیل نمیشود شصت ثانیه را به دقیقه ای تحقیر کرد.
۱۵ خرداد ۱۳۸۹
رفتنی
با عقاید دلقک 7 سال پیش آشنا شدم و دلیلی شد به دوباره خواندنش.هاینریش بُل در عقاید یک دلقک یک جورهایی سنگ تمام میگذارد.نه اینکه چون جایزه نوبل و گئورک بوخنر را توامان برده ستایشش میکنم .اگر برای اولین بار دست به کتاب میبرید، شاید با جمله هایی ابتدایی نخستین ، زندگی ساده یک دلقک و دیدگاهش به پیرامون آنقدرها برایتان جالب نباشد، اما خُب بُل خوب میداند داستان را به چه سمتی براند ، به نظرم اینکه همسرش به دلایلی ترکش کرده و هرچند تا آخر به همین مقوله و کمک گرفتن از دوستانش پرداخته می شود اما داستان آنجا به جذابیت پیش رو می شود که دلقک که هانس نام دارد از خانوادهءی ثروتمندی است ...دوست داشتید ترجمانِ محمد اسماعیل زاده را بخوانید روان است.
رفتنی
با عقاید دلقک 7 سال پیش آشنا شدم و دلیلی شد به دوباره خواندنش.هاینریش بُل در عقاید یک دلقک یک جورهایی سنگ تمام میگذارد.نه اینکه چون جایزه نوبل و گئورک بوخنر را توامان برده ستایشش میکنم .اگر برای اولین بار دست به کتاب میبرید، شاید با جمله هایی ابتدایی نخستین ، زندگی ساده یک دلقک و دیدگاهش به پیرامون آنقدرها برایتان جالب نباشد، اما خُب بُل خوب میداند داستان را به چه سمتی براند ، به نظرم اینکه همسرش به دلایلی ترکش کرده و هرچند تا آخر به همین مقوله و کمک گرفتن از دوستانش پرداخته می شود اما داستان آنجا به جذابیت پیش رو می شود که دلقک که هانس نام دارد از خانوادهءی ثروتمندی است ...دوست داشتید ترجمانِ محمد اسماعیل زاده را بخوانید روان است.
۰۶ خرداد ۱۳۸۹
به همین سادگی
۳۰ فروردین ۱۳۸۹
شاید خزانِ زندگی در این غروبِ لحظه ها
۰۸ فروردین ۱۳۸۹
بی ترانگیِ مطلق
۲۹ اسفند ۱۳۸۸
زندگی شاید همین باشد
شاید زندگی همین باشد،همه کارهایت را انجام بدهی تا سال نو به آغازیدن متمایل شود.من تمام این سالها ،نتوانستم بزرگ شدن سال را ببینم.یعنی هیچی نتوانست مرا متقاعد کند که سال هم بله. جز اشاراتی و قیافه هایی که گاه ملاک بودند. که مثلاً فلانی چقدر پیر شد...
روزهایی بودند که اگر امکان داشت، نمی گذاشتم تمام بشوند. روزهایی بودند که اگر می توانستم، جلوی بودنشان را میگرفتم. گاه زدن یک اسپری خاص، مرا به چند روز گذرانده در شیراز میبرد. خوردن یک پنیر خامه ای،مرا به یاد روزهای یزدم می انداخت. به چه دلیلی.چه فرقی می کند. این روزها دلیل ها خریداری ندارند. سالهاست که خیلی زود می گذرند. درتمام این سالها ارادهءی من در نگه داشتن،حتی برخی روزها،جاری نبوده است.
دلم یک سال خوب می خواهد. هرچند، متوجه بزرگ شدنش نشوم. هرچند، برایم خاطراتی خوبی را دور کند. هرچند، حرف های نگفته ای در دل همه مان باقی بگذارد.هرچند،سال ما باشد یا نباشــــــــــد!
امسال هم گذشت. باید فکری کرد. شاید زودتر از اینها باید می آمدی فرخنده نوروز ایران زمین.
۲۶ اسفند ۱۳۸۸
۲۱ اسفند ۱۳۸۸
نا فراموش شدگی
بعضی آرامش ها ناپایدارند. بعضی واژه ها گذار هستند. بعضی روابط ایضاً..بعضی،حرفی میزنند که زده باشند.این افراد در نقل قول حرفهای خودمان؛ تواناترند از خودمان.بعضی حرفها با وجود اینکه درون مایه ای ندارند اما خراشناک اند.در مرور کردن بعضی موارد باید سیاست داشت.قسمت خوب را برداشت بقیه اش را دور ریخت.خُب اینطور بهتراست.هرچند اهمیتی در اصلِ قضیه نخواهد داشت . به قول ابراهیم گلستان در این چشم انداز بیشتر آدمها قلابیاند. هرجور شباهت میان آنها و کسان واقعی مایهی تاسف کسان واقعی باید باشد.
خُب من بااجازه گلستان یک تعداد جمله دیگر اضافه می کنم . کسان واقعی همان کسان قلابی اند که به مقتضای زمان ،بعضی کردارشان مایه تاسفشان می شود .چون گریزی نمانده است.
۱۷ اسفند ۱۳۸۸
دوست
۲۳ بهمن ۱۳۸۸
solution
۲۰ بهمن ۱۳۸۸
روزهای کویر یا کویر روزها
۱۹ بهمن ۱۳۸۸
۱۵ بهمن ۱۳۸۸
تمام زمستان مرا گرم کن*
هربار ادامه دارتر.کتابهایم جریمه میشوند این روزها.چندروزپیش یکیشان را با تاریخ 4 روز دیرتر جریمه دادم .نوشته ها و سفرنامه های کافکا بود. یادم بماند بخرمش . شاید به جریمه هم بیارزد.راستش اینقدر مطلب ناتمام در دِرَفت دارم نمی دانستم کدام را تمام کنم به یک پست .که قسمت این آخری بود گویا.
*عنوان کتابی از علی خدایی
۲۱ دی ۱۳۸۸
پاسخ از دیوار
یادم بماند، وقتی موضوعی ذهنم را به تلاطمِ می اندازد دزدانه از دیوارفروغ* بالا نروم به تاراجِ شعرهایش.
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش ،
پیشانی از داغ گنه سیه شود،
نام خدانبردن ازآن به که زیر لب،
۱۹ دی ۱۳۸۸
فرصت پنهان
مثلِ عصرهای جمعه گرفته .
مثلِ زمستان های وامدار بهار .
مثلِ میزمِ بهم ریخته .
مثلِ نوشته های بی سرُته .
مثلِ عدد دادن به بیهودگی ،نام نهادن روز به سال .
مثلِ ننوشتن در اوجِ نوشتن .
مثل قیافه های نامجسم اغلبِ وبلاگنویسان .
مثلِ تخت گاز درخیابانهای تنگُ تاریکِ دوطرفه .
مثلِ اعتیاد به زنده بودن .
مثلِ پوست انداختن نوستالژی های خفته .
مثل درسهایِ تارانده به بی حوصلگی .
مثلِ دردهای گیرانده به مسکن گاهی .
مثلِ قطره اشکی پنهان .
مثلِ یادِخانه ای در طبقه چهار ودوستی ایضاً .
مثلِ غریبگی با آشنایی .
مثل به رویا رفتن بر فهمش آزادی .
مثلِ نیچه پرستی مفرط به سرزندگی جاویدان نه زندگی جاویدان .
۱۶ دی ۱۳۸۸
همه چیز عادی است
شخصی را میشناختم که معتقد بود یا خیلی دورغ میگوید یا خیلی راست؛ میگفت هیچگاه نتوانسته تعادلی بر خود مستولی کند ،هرچند ابتدا باورم شده بود اما به مددِ تجربه دریافتم آن خیلی راستش یکی از همان خیلی دروغهایش بود ایضاً.
احتمالاً خسته
چشم هایم را می گشایم به صبح، سلام میکند جوابش میکنم به بی حوصلگی،شاید اگربجای صدای گوشیم با صدای تیک تاک ِ این ساعت هایِ قدیمی رومیزی بیدارشوم خوشحال تر باشم کسی چه میداند ،شاید اصلاً صبح نباشد واین چشمها باز کاوش هایی کرده اند به اشتباه. این روزها دیگر به اطمینان میگویم چشمها ملاک نباید باشند در هیچ زمینه ای.پیش آمده دوستی، آشنایی را برای بار اول دیده ام نگاهِ چشمها ارزشی بوده وبس. بعدها به فهمش درآمدم که ای بابا چقدر هم میفهمد طرف.چه بحث های میشد کرد،چه قشنگ می نوشته یا هر چه. بعدهم اصلاً به رویم خودم نیاورده ام که هیچ خوشم نیامده آنموقع ها ازش.دقیقاً همین موقع هاست که دلم میخواهد هی بنویسم واصلاً فکر نکنم به خیلی چیزها.
۱۵ دی ۱۳۸۸
read it SO far
آن زمان که خود می نوشتند از تمام خفایای شان گویی الهام برشان داشته بود که کمی آن سوترک ممکن است به قضاوت بگیرندشان که هی تمام ترش کردند از زیبایش و بعضی کتاب ها الحق خوردنی هستند تا خواندنی!
۱۴ دی ۱۳۸۸
گیرش به بی موضوعی
۱۳ دی ۱۳۸۸
واژه سازِ اینترنتی
باید هی حرفها را توی دهانت بگردانی ،بگردانی .شاید واژهِ بهتری به گزیرت آید؛ بعد؛ آخرش ؛اساساً .همان طور که ذهن داری بریزیَش بیرون وای که نفهمیدن چه زشت است .
و به زیبایِش سروده فروغ ایمان آوری
در سرزمین قدکوتاهان
معیارهای سنجش
همیشه برمدار صفر سفر کرده اند
چراتوقف کنم ؟
۱۲ دی ۱۳۸۸
فریادهاونجواها*
ساعت 1:10 است .طبق معمول معده ام درد میکند.اینجورمواقع میروم و یک چیزی می خورم هرچند هیج وقت با خوردن ،خوب نمیشود .سعی میکنم کمتر سرُصداکنم اما بازکردن در اتاق وبعددریخچال در این ساعت فکرکنم اگر بیدار نشدند حتماً ازخواب پریدند!نمیدانم ایراد از من است یا حجیم بودن این کتاب نمیشود خواندش بعد هی میگوند چراقبول نمیشوی:دی.فکر میکنم اینکه روابط اجتماعیم محدود شده ،قبض موبایلم خواهد ترکاند.هرچندسعی وتلاشم استفاده ازاین ایرانسل است که قبض ندارد.بعدکلاً بیشتر مایلم اس ام اس بازی کنم،که بتوانم کنارش کارهای دیگرم هم انجام دهم .اصلاً هم لازم نیست اتفاق جدیدی افتاده باشد یا خبری باشد همین احوالپرسی را توش کلی مسخره بازی میشود درآورد.