۱۶ دی ۱۳۸۸

احتمالاً خسته


چشم هایم را می گشایم به صبح، سلام میکند جوابش میکنم به بی حوصلگی،شاید اگربجای صدای گوشیم با صدای تیک تاک ِ این ساعت هایِ قدیمی رومیزی بیدارشوم خوشحال تر باشم کسی چه میداند ،شاید اصلاً صبح نباشد واین چشمها باز کاوش هایی کرده اند به اشتباه. این روزها دیگر به اطمینان میگویم چشمها ملاک نباید باشند در هیچ زمینه ای.پیش آمده دوستی، آشنایی را برای بار اول دیده ام نگاهِ چشمها ارزشی بوده وبس. بعدها به فهمش درآمدم که ای بابا چقدر هم میفهمد طرف.چه بحث های میشد کرد،چه قشنگ می نوشته یا هر چه. بعدهم اصلاً به رویم خودم نیاورده ام که هیچ خوشم نیامده آنموقع ها ازش.دقیقاً همین موقع هاست که دلم میخواهد هی بنویسم واصلاً فکر نکنم به خیلی چیزها.