۱۹ خرداد ۱۳۸۹

ماندگار

بعضی وقتها هی خاطره ها را در ذهنم جابجا می کنم. یک احتمال ضعیفی می دهم که در این جابجایی ها هم یک حجمی از آنها مثلاً غیر عمدی گم شود. بعد هم بتوانم چیزهای جدیدی را جایگزینشان کنم. حالا به فرض که آنها را گم کنم ،تقویمِ هشتادُ هشت ورق به ورقش پر است از یادداشتهای لعنتیِ خاطره انگیز. با آنها چه کنم. یک فکری هم باید به حالِ آنها کرد. و این بعضی وقت ها باید طوری وانمود کنی که انگار زندگی می کنی. انگار قرار است همیشه همان وقتِ دوست داشتنیت باشد. اینطور است که یک دقیقه اش می شود،شصت ثانیه. گیریم که معادل هم باشند. اما دلیل نمیشود شصت ثانیه را به دقیقه ای تحقیر کرد.