۱۳ شهریور ۱۳۸۹

گذری بردوردست

مهم نیست چقدر به حافظ معتقد باشید یا نه، مهم نیست وزن شعرهایش را میدانید یا نه، مهم نیست شعرهایش را حفظ کرده یا میکنید یا نه! که آیا براهنی میخوانید یا فروغ. که آیا گریزی به خلوتتان داشته است یا نه.که براستی چندبار با فالهایش جوابتان را داده... .

مهم این است که وقتی به حافظیه میرویم، خواهی نخواهی کمی جو آدمی را میگیرد.

چند پله را میروم بالا. دست میکشم روی قبرش. جمعه استُ کمی خلوت. باهاش عکس دونفری میاندازم. میروم جز همانهایی که هرروزه با او عکس میگیرند. میشوم جزئی از خاطراتش. میشود جزئی از خاطراتم. مردی دوربین به دست همه چیز را فیلم میکند. اشتیاقش به حافظ است یا ثبت خاطره اش یا از روی عادتش میگیرد و سال به سال هم نگاهی بهش نمیاندازد، معلوم نیست. میدانی حافظ جان، من حوصله فیلم گرفتن نداشتم اما همین عکس دونفره مان را اکثر روزها تماشا میکنم. وقتی از حافظیه پا بیرون میگذارم، از پسر فالفروش فالی نمیخرم. آخر به گمانم هرکسی به دیدارت میآید زیرلب، فالش را میگیری. دروغ میگویم؟