۲۰ اسفند ۱۳۸۹

روز تعطیل

ساعت شش صبح است که یکهو از خواب میپرم. خستگی مفرطی احساس میکنم. چشمهایم را می بندم. دلم میخواهد نیم ساعتی بخوابم. هی چشمهایم را باز میکنم.ساعت تکان نمیخورد لامصب. بیفایده است دیگر خوابم نمیبرد. در یخچال را باز میکنم. همه آبپرتقال را خالی میکنم در لیوانم. به زور به نصفش میرسد، یکجا سر میکشم. کامپیوتر را روشن میکنم. کوهن، درست درمان برایم میخواند. بدموقعیست لامصب. دوش نگرفته، لباس میپوشم. باید بروم بدوم یا یک چیزی مشابه دویدن.آنهم درمجتمع خودمان. دارم از در بیرون میروم گوشیم زنگ میخورد. یک جوری مردد میمانم. این ساعت بعید است کسی سراغم را بگیرد. یک هزارو سیصدوهشتادونه فکر از سرم میگذرد. با کفش میروم توی اتاق و گوشی را از لابلای پتو در می آورم. نگاهم بر صفحه گوشی میماند. شش روز هفته که گوشیم را برای ساعت هفت میگذارم که دیرم نشود،خواب میمانم و بعد خودم بیدار میشوم. آنوقت امروز که جمعه است ... .